برشی از کتاب «کاش برگردی» | دعا کن من شهید بشم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کتاب «کاش برگردی»، در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت مینشیند و در صفحات مختلف، نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان میکند.
این کتاب به قلم رسول ملاحسنی و توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «... بعد از بار گذاشتن ناهار از بالا تا پایین همه پلهها را جارو کردم. بعد هم شیلنگ آب و جارو را برداشتم و داخل کوچه رفتم و مشغول تمیز کردن و شستن جلوی در خانه شدم.
در حال جارو زدن بودم که یک جفت پوتین نظامی جلوی چشم من سبز شد. خیلی تعجب کردم. سرم را که بلند کردم، دیدم زکریاست. تا چشمم به قد و بالایش افتاد، پایش را به نشانه احترام نظامی به زمین زد و گفت سلام قربان.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. قبلا عکسهای زکریا را با لباس نظامی در دورهها و محل کارش دیده بودم، ولی این اولین باری بود که خودش با لباس فرم پاسداری جلویم ایستاده بود. محکم در آغوشش گرفتم و شروع کردم به قربان صدقه رفتن الهی مادر فدات بشه! این لباس چقدر بهت میآد. چرا همیشه با این لباس نمیآی خونه؟.
ذکریا در حالی که شیلنگ آب را جمع میکرد، گفت: مگه با این لباسا بیام چی میشه ننه؟ گفتم من به این لباس افتخار میکنم. جواب داد یعنی فقط به لباسم افتخار میکنی؟ گفتم نه فقط به لباس من به اینکه پسرم یه همچین لباس مقدسی تن کرده افتخار میکنم. خیلی خوشحال میشم این مدلی ببینمت.
وارد پارکینگ که شدم دستم را گرفت و گفت: تو که این همه به لباس من افتخار میکنی دعا کن من شهید بشم. افتخار واقعی توی لباس شهادته. ناخودآگاه اشکم جاری شد. سقلمهای به پهلویش زدم و گفتم: جواب خوشحالی من این حرفا بود ذکریا؟
با انگشتش اشکم را پاک کرد و گفت مگه تو همیشه نمیگی عاقبتبه خیر بشی پسرم؟ مگه خوشبختی بالاتر از شهادت هم هست؟ چرا تا میگم دعا کن شهید بشم تو بیقرار میشی؟ ...»